یادت می آید ؟!
شاید مرا دیگر نشناسی !
شاید مرا به خاطر نیاوری ! اما من تو را خوب می شناسم !
ما همسایه ی شما بودیم ، شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا !
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی زیر بال فرشته ها قایم می شدی و من همه ی آسمان را
دنبالت می گشتم ؛ تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم !
خوب یادم هست که آن روزها ، عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خورشید
بود ، نور از لای انگشت های نازکت می چکید ، راه که می رفتی ردی از روشنی روی
کهکشان می ماند ...
یادت می آید ؟!
گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان ! تو گلی بهشتی به سمتش پرت
می کردی و او کفرش در می آمد اما زورش به ما نمی رسید ! فقط می گفت : همین که پایتان
به زمین برسد می دانم چطور از راه به درتان کنم !
تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این
ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی .
اما همیشه خواب زمین را می دیدی . آرزویی ، رویاهای تو را قلقلک می داد . دلت می خواست
به دنیا بیایی ! همیشه این را به خدا می گفتی و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد !
من هم همین کار را کردم ، بچه های دیگر هم .
ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد !
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را .
ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم و نه همسایه ی خدا !
ما گم شدیم و خدا را گم کردیم ...
دوست من ، همبازی بهشتی ام ! نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده ، هنوز آخرین جمله ی
خدا توی گوشم زنگ می زند :
از قلب کوچک تو تا رسیدن به من یک راه مستقیم هست ، خیلی نزدیک ...
اگر گم شدی از این راه بیا ، از دلت شروع کن ...
" از کتاب ؛ فقط سه دقیقه "