از من می پرسید که چگونه دیوانه شدم ؟!

چنین روی داد : یک روز ، بسیار پیش از آنکه خدایان بسیار به دنیا بیایند ، از خوابِ عمیقی

بیدار شدم و دیدم که همه ی نقاب هایم را دزدیده اند ، همان هفت نقابی که خودم ساخته

بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم . پس بی نقاب در کوچه های پُر از مردم

دویدم و فریاد زدم : « دزد ، دزد ، دزدان نابکار ! » .

مردان و زنان بر من خندیدند و پاره ای از آنها از ترسِ من به خانه هایشان پناه بردند .

هنگامیکه به بازار رسیدم ، جوانی که بر سرِ بامی ایستاده بود فریاد برآورد :

« این مرد دیوانه است » !

من سر برداشتم که او را ببینم ؛ خورشید نخستین بار چهره ی برهنه ام را بوسید و

من از عشق خورشید مشتعل شدم ، دیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم ، و گویی

در حال خلسه فریاد زدم : « رحمت ، رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا دزدیدند » !

و چنین بود که من دیوانه شدم ..


" جبران خلیل جبران "

از دفتر پیامبر و دیوانه