چون به حالات خویش می نگرم در درونم فریادی می یابم بی صدا؛ چگونه است رهایی از بند تن و روی برتافتن از ماسوی و پر کشیدن در هوای قدسی و ملطف ملکوت؟

پر پروازی ندارم، بالهایــم شکسته است! دلتنگ لحظه و آنی هستم برای اوج گرفتن در آسمان فیض و رحمتش.

روزگاری خویش را چونان سیمرغـــی می یافتم پر فروغ، افلاک بلند مامن من بود ، نفحه ای از نفحات بهشت برین و جایگاهم رضوان رضایتش.

بسیار شاد بودمی و سرخوش! چه شد که بال و پرم سوخت در هبوطی رنج آور و الیم؟

حال می بینم هم غذا شده ام با جغدها و کلاغهای شــوم در جیفه ای از این اطعمه ی پست!

اعراض می کنم از تیرگی! سیاهی در من متصور نبود،

کو سلطان رنگها بی رنگی؟

کو دستی از رحمت بی کرانش بر شانه های نحیف این روح خسته؟

من متعلق به این دیار نیستم، در تن نمی گنجم که این تن جایگاه من نیست.

من در مصاحبت با ملکوت بودم، در حضور، در روشنی، در ظهور محض، از حضور باز ایستادم!

پر پروازم دهید که پر کشم از این نشئه ی ظلمت!