به اطراف نظــــر می افکنم. در خلق هستــم اما با خلق نیستـم! ناگهان رعشه ای دهشت زا

سراسر وجودم را فرا می گیـــرد. قلبم به شمارش افتاده! دست ها و پاهایم دیگر از من فرمان

نمی برند!

از شدت ترس چشمانم را می بندم، اما همان ترس مانع میشود که چشمانــم بسته بمانند!

به اطراف نظر می افکنم. آیا این جماعت با من بیگانه اند؟ یا من با ایشان؟

ناگهان ترنمی لطیف چون ضرباهنگ حرکت موجهای کوچک و با وقار اقیانوسی در دل یک شب

آرام مهتابی، در گوشم زمزمه می کند:

" چشم سر را ببند تا چشم دل بازکنی و این است آنچه که بکار آید " !

ناخودآگاه اطاعـت می کنم! احساس میکنـــم دو بال به وسعت فرسنگــها یافته ام! به پرواز در

می آیم. بالا می روم، بالا و بالاتر. سرمست میشـــوم از شادی، از لذت، لذتی در از خــود بی

خود شدن! غم و اندوه دیگر بیگانه اند با من!

می ترسم چشمانم را بگشایم! شاید اجازه ی گشودن ندارم! اما به رسم عادت قدیم و طبق

آن شیطنت کهنه ای که در من آدمی سراغ دارید گوشه ی چشمی میگشایم. انواری ملون و

روح نواز دیدگانــــم را نوازش می دهند! گویا هستی، خالصانـه و خاضعانـــه، هــر آنچه در توان

داشته، خود را یکـجا بر من عـــــرضه می دارد!

اینجا دیگر کجاست؟!

بهشــــت موعود؟!

هر چه هست و هر کجا هست می دانم که جای خوبی است!

درختان، گلها، پرندگان، کوهها، دشتها و حتی سنگهای این سرزمین به بهترین نحـــو ممکن

جلوه گری می کنند! عنقریب است که قلبم از کالبد کنده شود با مشاهده ی اینهمه زیبایی!

اینجا دیگر کجاست؟!

خدای من!!

همان ترنم لطیف در گوشهایم می پیچد:

" اینجا شروع نخستین سفر توست؛ از خلق به حق! "




( برداشتی آزاد از اسفار اربعه ی صدرای شیرازی )