ای واجب الوجود ، ای قیوم ، ای آنکه بر همه ی موجودات و هر آنچه از ذرات دیدنی و نادیدنی ِ مخلوق

کارگاه بدیع و بی بدیل آفرینشت ، که به دست توانمند تو در وجود آمده اند ، محیطی !

چه جاهلند و چه جاهلانه می اندیشند جاهلانی که با جهلی مرکب ، محضر رفیعت را ، با علم مجهول

خود ، شایسته ی ادراک می پندارند و از تو ، ای علت العلل ، ای فعلیت محض و ای فاعل هر آنچه

بود و نبود و هست و نیست ، آنگونه یاد می کنند که گویی از پدرانشان !

چه کوتاه است و علیل ، دست کوچک عقل از دامان بلند ادراک تو !

با کدامین وجدان دریابم تو را به آنچه عالم به کلیتش خوانند ، حال آنکه حضرتت داناست به احوال

موری کوچک و سیاه در ظلمت شب بر دل تاریک صخره ای . ای بینا و ای شنوا ...

پس ما را از نصیب عقل بی بهره مگردان ..

و چه خام اندیشند و از غایت عقل بدور است پندار حقیر آنانی که اندیشه ی خام خود را شایسته ی

غایت می پندارند غافل از آنکه :


باش تا خورشید حشر آید عیان         تا ببینی جنبش جسم جهان

 ما سمیعیم و بصیریم و هشیم          با شما نامحرمان ما خامشیم

  چون شما سوی جمادان میروید         محرم جان جمادان چون شوید!


پس ما را از جمله ی ایشان به دور گردان ...

ما را از نعمت خاموشی بهره مند ساز که دانایان گویند : هر که خاموش شد گویا شد و هر که چشم

سر بست بینا شد که ؛


هر که را اسرار حق آموختند         مهر کردند و دهانش دوختند


چه حسرت بار می نگریم " آنانی را که جملگی مقامات کارخانه ی هستی از عقل اول تا هیولای اولی

، به مشیت « کل یوم هو فی شان » پیوسته به مرداش در کارند و به خواسته ی او فرمانبردار " !

پس :

 به روی ما زن از ساغر گلابی         که خواب آلوده ایم ای بخت بیدار