آسمان شهرم ابری ست ، دل من هم به تبعیت از ذهنم و او هم همچون آسمان !


این بار نیز ذهن تاریکم در غرقاب خلجانهای تاریکتر از آنِ خویش ، غوطه ور است !

احساس میکنم در خلاء یی غیر قابل باور ، فراتر از زمان و مکان ، بی هیچ حرکتی و جنبشی و نضجی

و رشدی ، گرفتار شده ام !

حس شکفتن و رها شدن ، رویایی ست کآنهُ محال ! 

گویی فقیهان پیر ِ اهل تعطیل ِ درونم ، فتوای حرمت داده اند حس و ادراک را به این ذهن مفلوج !

فرصتی میخواهم برای شکفتن ، برای رهایی ، برای حرکت .

رهایی از خویش برای رسیدن به خویش !


قطرات باران ، با دستان ظریف خود بر شیشه ی احساسم می کوبند و مرا فرا می خوانند !

گویا این موجودات مسحور کننده برای نجات من آمده اند .

نجات و البته یک پیغام !

مدتی ست گوشه ای از لحظات عمرم را درگیر چیزی کرده ام بنام فلسفه !

پس ذهنم با الفظ رنگ و لعاب دار و شاعر گونه ی ادیبان نا آشناست .

اما بسیار ذوق کرده ام ، آن هنگام که می بینم خداوندی که در آلبوم هزار رنگ صفات خویش ، جباریت

را نیز داراست ، چه مهربانانه و البته استادانه ، با چه محبت و عشقی وصف ناپذیر ، بسان عاشقی

کهنه کار و پیگیر ، پیام عشق خود را بر بال امانت قطرات رازگونه ی باران رحمتش سوار کرده تا بلکه

کمی از ......

کمی از کدورت ذهن چرکین و تاریک من بزداید !