فقط اندکی فرصت !
این بار نیز ذهن تاریکم در غرقاب خلجانهای تاریکتر از آنِ خویش ، غوطه ور است !
احساس میکنم در خلاء یی غیر قابل باور ، فراتر از زمان و مکان ، بی هیچ حرکتی و جنبشی و نضجی
و رشدی ، گرفتار شده ام !
حس شکفتن و رها شدن ، رویایی ست کآنهُ محال !
گویی فقیهان پیر ِ اهل تعطیل ِ درونم ، فتوای حرمت داده اند حس و ادراک را به این ذهن مفلوج !
فرصتی میخواهم برای شکفتن ، برای رهایی ، برای حرکت .
رهایی از خویش برای رسیدن به خویش !
قطرات باران ، با دستان ظریف خود بر شیشه ی احساسم می کوبند و مرا فرا می خوانند !
گویا این موجودات مسحور کننده برای نجات من آمده اند .
نجات و البته یک پیغام !
مدتی ست گوشه ای از لحظات عمرم را درگیر چیزی کرده ام بنام فلسفه !
پس ذهنم با الفظ رنگ و لعاب دار و شاعر گونه ی ادیبان نا آشناست .
اما بسیار ذوق کرده ام ، آن هنگام که می بینم خداوندی که در آلبوم هزار رنگ صفات خویش ، جباریت
را نیز داراست ، چه مهربانانه و البته استادانه ، با چه محبت و عشقی وصف ناپذیر ، بسان عاشقی
کهنه کار و پیگیر ، پیام عشق خود را بر بال امانت قطرات رازگونه ی باران رحمتش سوار کرده تا بلکه
کمی از ......
کمی از کدورت ذهن چرکین و تاریک من بزداید !